باز جمعه شد اما ...
چه اشکها که در گلو رسوب شد نیامدی
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
خلیل آتشین نفس ،تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه!
برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ایم
دوباره صبح و ظهر و عصر غروب شد نیامدی
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها ،هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آیینه ی تردیدند
نشد از سایه خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان گردیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی از پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
هر راه بجز راه تو کج خواهد شد
بی لطف تو آسمان فلج خواهد شد
ما منتظران اگر بخواهیم همه
امسال همان سال فرج خواهد شد